شهید نواب صفوی از زبان دگر اندیشان
سحابی در قسمتی از گفتگوی خود با روزنامه جمهوری اسلامی مورخ 27 دی ماه 1359 به توصیف آشنایی خود و نواب صفوی و برخی از فعالیت های وی می پردازد:
« نواب تا پایان سال 31 در زندان بود و اوایل سال 32 آزاد شد. ما آن موقع در انجمن اسلامی دانشگاه فعالیت می کردیم و با نواب آشنا بودیم و در ملاقاتی که با او کردیم، متوجه همفکری خود با او شدیم. در آن دوران، ما دانشجو بودیم و در سطح روشنفکری کار می کردیم؛ ولی بین ما وحدت نظر وجود داشت. نواب در اردیبهشت سال 32، به اردن، مصر، عراق و فلسطین سفر کرد. آن روزها به دنبال ملی شدن نفت ایران، در میان مصری ها شور و هیجانی برای ملی کردن کانال سوئز مصر به راه افتاده بود. نواب در مصر سخنرانی مفصلی کرد و اخوان المسلمین را سخت تحت تأثیر قرار داد؛ آن قدر که جمال عبدالناصر، حضور او را در مصر جایز ندید و بسیار محترمانه اخراجش کرد»
هنگام کودتای 28 مرداد، نواب در بغداد بود و روی سوابقی که با مصدق داشت، در مصاحبه ای، از سقوط حکومت او اظهار رضایت کرد. او در آذر سال 32 به ایران برگشت و ما در ملاقاتی که با او داشتیم، درباره فساد زاهدی و اعوان و انصارش با نواب صحبت کردیم. البته او خودش هم در جریان امور بود و از همان لحظه تصمیم گرفت که با رژیم کودتا کنار نیاید. دولت کودتا که از مواضع ضد مصدق نواب آگاه شده بود، سعی کرد به او نزدیک شود؛ اما نواب، مبارزه با رژیم را آغاز کرده بود. در دی و بهمن 32، در جریان انتخابات دوره هجدهم مجلس، افراد وابسته به رژیم سعی کردند او را به پذیرش مقام وادار کنند؛ اما نواب زیر بار نرفت. حتی به او پیشنهاد پول هم دادند؛ ولی نواب قاطعانه رد کرد. دوستان نواب، بی آنکه او را در جریان امر قرار دهند، او را از قم کاندیدای مجلس کردند. نواب به محض اینکه متوجه شد، دستور داد همه اعلامیه هایی را که برای این کار چاپ شده بودند، بسوزانند و حاضر نشد کاندیدای مجلس شود. به این ترتیب، رژیم متوجه شد که نواب با او سر سازگاری ندارد»
مرحوم نواب با آنکه با حکومت مصدق توافق نداشت، این گونه، خود را در اختیار نهضت مقاومت ملی قرار داد»
:
نواب در این زمان تا سال 1334، نهضت مقاومت ملی را تأیید کرد. در آن سال مسئله پیمان بغداد مطرح شد. نواب بسیار سعی کرد جلوی شرکت ایران را در این پیمان بگیرد. نهضت مقاوت ملی که وجهه قانونی و سیاسی داشت، در این مورد اقدامی نکرد و نواب تصمیم گرفت شخصاً وارد عمل شود. فدائیان اسلام فرد تازه کاری به نام مظفرعلی ذوالقدر را که تازه وارد تشکیلات شده بود، مأمور ترور علاء کردند. این ترور ناموفق ماند و موجب گردید که رژیم پهلوی، فدائیان را تحت تعقیب جدی قرار دهد. در آن هنگام فرمانداری نظامی به ریاست تیمور بختیار، با شدت عمل تمام به پیگرد آنها پرداخت. نکته قابل توجه این است که در آن دوران دشوار تعقیب، هیچ کسی در تهران و حتی در ایران حاضر نشد به آنها پناه دهد»
فقط مرحوم طالقانی، مردانه ایستاد و به آنها پناه داد. طالقانی در خیابان قلعه وزیر، خانه کوچکی داشت که دائماً از دهات طالقان به آنجا رفت و آمد می کردند و خلاصه به علت اینکه روحانی بو:« مدتی بعد، تصمیم گرفتند به خانه حمید ذوالقدر بروند. حرکت آنها بسیار جسورانه بود؛ چون در روز روشن و در حالی که فرمانداری نظامی، سایه آنها را با تیر می زد، سوار تاکسی شدند و به خانه ذوالقدر رفتند. فدائیان اسلام، غیر از عبد خدایی، در خانه ذوالقدر دستگیر شدند و تحت شکنجه های هولناکی قرار گرفتند؛ مخصوصاً نواب و خلیل را به شدت شکنجه دادند. در مورد این شکنجه ها، داستان های زیادی نقل می شود. فردی به نام استوار تیموری در قزل قلعه بود که بعد از 28 مرداد، همه زندانی ها او را می شناختند. نظامی ها پس از محاکمه خلیل به علت کینه شدیدی که به او داشتند، او را به قزل قلعه فرستادند تا در اثر شکنجه کشته شود. استوار تیموری می گوید: "من مأمور این کار بودم. ما هر شب او را برهنه می کردیم و داخل بشکه پر از خرده شیشه می انداختیم و بشکه را غلت می دادیم؛ به طوری که همه بدنش مجروح می شد. اما او حتی یک آخ هم نمی گفت. من یک شب برای اولین بار متأثر شدم؛ چون فکر کردم مرده است و ملحفه سفیدی روی او کشیدم. وقتی نزدیکش رفتم، دیدم نفس می کشد. به من گفت: حالا خیالت راحت شد؟ و باز شروع به ذکر گفتن کرد." نواب را هم بسیار شکنجه دادند. یکی از افسران حزب توده به من می گفت: "تا شب شهادت آنها در قزل قلعه، ما گمان می کردیم فدائیان، انگلیسی هستند" یکی دیگر از توده ای ها می گفت: "آن شب آخر، ما دیدیم که آنها چه حالی داشتند. انگار می خواستند به عروسی بروند. نیمه شب، نواب آب خواست تا غسل کند. سپس نماز خواندند. ما به شدت تحت تأثیر قرار گرفته بودیم"»
سحابی در پایان مصاحبه خویش بار دیگر خلوص نواب و
نواب و یارانش به آنجا رفتند. من تازه از زندان درآمده بودم که مرحوم طالقانی مرا خواست. صبح زود به خانه اش رفتم. او صحبت را به فدائیان اسلام کشاند و گفت وضعشان بسیار بد و جانشان در خطر است. او هنگامی که این حرف را می زد، گریه می کرد. طالقانی می گفت: "من از یک طرف، نگران جان اینها هستم و از طرف دیگر، نمی دانم چرا کسی به فکر اینها نیست." من به پیشنهاد مرحوم طالقانی به دیدنشان رفتم. مرحوم نواب، خلیل طهماسبی، سید محمد واحدی و مهدی عبدخدایی آنجا بودند. وضع آنها مرا به یاد عاشورا انداخت؛ یکی قرآن می خواند، دیگری نماز می خواند و آن یکی از شوق شهادت گریه می کرد. پس از آن جلسه، دیگر نواب را ندیدم»